بی راهه

بادها، 

چه بی راهه می گزینند 

ویرانگریشان را.. 

اما.. 

اما.. 

تو باور مکن 

این ویرانه را..

شتاب کن..

به خاطر دستهایم 

در دستهای کوچکت .. 

به خاطر واژگانت 

در  جان من..

به خاطر آن زیباترین زنان 

که جاودانه، تو هستی..

شتاب کن.. 

که تاریکی 

آن سان پابرجاست که 

نه به  روز، خورشید بر می آید 

و نه به شب، ستاره ... 

و این بد چشم منفور 

سوگ واژه نام آرش را مستانه سر می کشد.. 

و این دیگران ساخته خدای، 

در این پوسیده معبد 

چون نخستین بت، 

سرد و سنگین  

مرثیه فریب می سراید 

از برای طلوع دروغین روشنا  

در بیهوده افق این ویران سرای!!